تولدت مبارك داداش رايان
امروز 5 مرداد و اولين روز كاري بابا بعد از شش هفته مرخصي استعلاجي براي جراحي رباط صليبي زانوي راست.
شش هفته خونه موندن هم سخت بود و هم راحت. هفته هاي اول سخت بود به خاطر درد و فقط درازكش بودن و هيچ كاري انجام ندادن و خوب بود از اينكه با شما بودم و هر لحظه در كنارتان.
كمي به همه سخت گذشت. يه دفعه البته با برنامه ريزي قبلي همه چي عوض شد. باشگاه رفتن و كلاس رفتن و پارك رفتن و آخر هفته كوه رفتن و خريد رفتن و ....
البته بعد از هفته سوم كمي اوضاع بهتر شد. روز بيستم تونستم رانندگي كنم و با عمه تا دماوند بريم ولي واقعا سخت بود و ريسكش بالا بود.
تقريبا روزي 5 ساعت درازكش و در حال ورزش بودم.
ماماني هم تو اين ايام خيلي اذيت شد. كاراي اداره و خونه و خريد بيرون و جابه جايي شما.
عمه هم انصافا خوب همكاري كرد و وقت گذاشت.
خلاصه ممنون از همه تون.
و اصل ماجرا ...
جمعه گذشته (28 تير) تولد رايان جون رو تو شمال با حضور خاله فاطمه و عمو رضا و دايي حميد و خونواده اش جشن گرفتيم. بعد شام ..مختصر و مفيد.
راياني شمع سه سالگيش رو فوت كرد به سلامتي
بزرگ و سالم و عاقل و عميق و مودب و دوست داشتني.
يه هفته قبل از تولد و با پاي دردناك رفتيم برا آرايشگاه. آرايشگاه قبليش رو رفتيم داخل و گفت نه..آرايشگاه فردين چاقالو رو گفت نه..يه ارايشگاه تو گلبرگ رو گفت نه و نهايتا آرايشگاهي تو مدائن كه رو ديوارش عكس شونه داشت و داخلش هم صندلي ماشيني داشت رو قبول كرد و بالاخره به هدف رسيديم و چقدر هم زيبا شد.